اين اشک خشک... آري... مانده است پشت مردمکانم، چيزي چون ابرهايي در قفس پشت پردههاي چشم. ديري است، ديرگاه زماني است که نه ميبارد و نه ميشکند، نه ميبارم و نه پايان ميگيرم. ابر شده ام؛ از آن ابرهاي خشک آسمان کوير. خشک و عبوس و عبث، نه گذر ميکنم از خود و نه از اين آسمان، هي... و نميدانم خود که چشمانم به چه رنگ درآمدهاند. بر ميخيزم و مي شينم، نميدانم! راه ميروم يا ايستادهام مبهوت، يا خود نميدانم در کدام کوي - برزن - خيابان يا پيادهرو هستم؛ ديگر نميدانم، هيچ نميدانم، ميخواهم به ياد بياورم و چه چيز را بايد به ياد بياورم؛ خود نميدانم! نميدانم، نميدانم، نميدانم...