وبلاگ :
من دورم، دور وطن من است!
يادداشت :
VR را بخانيد ويار
نظرات :
0
خصوصي ،
4
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
حميد
... «بگو... بگو... بگو! برايم حرف بزن! خواهش ميکنم برايم حرف بزن! خاموش مباش اينجوري؛ چيزي بگو! تو را به خدا چيزي بگو. من از سکوت تو بيشتر ميترسم؛ قلبم تکان ميخورد. خوف، خوف ميکنم. حرفي بزن خواهش ميکنم!»
ميآمدي و مينشستي و مينگريستي و ميطلبيدي که اخم پيشاني باز کنم و برايت بگويم. حرفي، سخني، روايتي يا حکايتي. اما من نخست ميبايست زلال اشک را وا بگيرم از گونههاي سپيد سيب با با زمختي پشت انگشتان دست مردي که براي دست و انگشتان خود حرمتي خاص قائل است، و از آن پس يک پر ِدستمال کاغذي بگيرم جلوي دستت و بگويم خواهش ميکنم بس کن؛ و تا آرام شوي، پيشانيات را ببوسم و فکر ليواني آب خنک باشم و فنجاني چاي که هرگز طعم و عطر آن به نظر و به حساب در نميآمد؛ که همه چيز مجازي بود ميان دو «من» الا خود ما که جسميت آن حقيقت روان ميبوديم دچار در زبانههاي نگاههاي خود که بر ميآمدند از عميقترين عواطف وجودي آدمي و من کوتاه و سربسته ميگفتم ميدانم، نديده و نشنيده ميدانم برخي چيزها را. و به تاکيد ميگفتم ميدانم و ميفهمشان نيز. آرام باش، آرام. حالا غزلي بخوان، غزلي بخوان برايم. دلم براي صدايت تنگ شده است. چه دراز زماني است که تو را نديدهام و صدايت را نشنيدهام. بيش از چهل ساعت، اکنون غزلي بخوان، بيا!
اما... اين اشک مجالم نميدهد،
اين اشک خشک مجالم نميدهد،