• وبلاگ : من دورم، دور وطن من است!
  • يادداشت : VR را بخانيد ويار
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    گفته بود: «هيچ کس، محرم نيست!» نيز گفته بود: «راز؛ اين يک راز است ميان من و تو و خدا!» اما او ... زن بود؛ و زن چگونه مي‏تواند اوج و فرودهاي روح خود را پوشيده بدارد از چشمان خواهري که خود هيچ چشم‏اندازي ندارد و اميدهايش بيش از آن باسمه‏اي‏اند که بتوان دست‏کم يک شب را با تخيل‏شان به سر رسانيد. ديگر آن که آدمي سنگ است مگر؟ نه؛ بخصوص او که سنگ نبود و تکه بلوري بود در سرانگشتان من، و بي‏گمان کم نبوده بوده‏اند شب‏هاي اشک‏ريزان آن بلور که جايش کنار فزه بود؛ و اين خودداري گزاف بود از مادينه‏اي که تردي دوشيزگي را با هوش و زيرکي زني جا افتاده يک‏جا در خود داشت.«نمي‏دانم ... شايد بميرم يا ... اگر نميرم يقين دارم که پير خواهم شد؛ ناگهان پير خواهم شد!»