• وبلاگ : من دورم، دور وطن من است!
  • يادداشت : VR را بخانيد ويار
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ساناز 

    .....

    اين اشک خشک... آري... مانده است پشت مردمکان‌م، چيزي چون ابرهايي در قفس پشت پرده‌هاي چشم. ديري است، ديرگاه زماني است که نه مي‌بارد و نه مي‌شکند، نه مي‌بارم و نه پايان مي‌گيرم. ابر شده ام؛ از آن ابرهاي خشک آسمان کوير. خشک و عبوس و عبث، نه گذر مي‌کنم از خود و نه از اين آسمان، هي... و نمي‌دانم خود که چشمان‌م به چه رنگ درآمده‌اند. بر مي‌خيزم و مي ‌شينم، نمي‌دانم! راه مي‌روم يا ايستاده‌ام مبهوت، يا خود نمي‌دانم در کدام کوي - برزن - خيابان يا پياده‌رو هستم؛ ديگر نمي‌دانم، هيچ نمي‌دانم، مي‌خواهم به ياد بياورم و چه چيز را بايد به ياد بياورم؛ خود نمي‌دانم! نمي‌دانم، نمي‌دانم، نمي‌دانم...

    ... «بگو... بگو... بگو! برايم حرف بزن! خواهش مي‌کنم برايم حرف بزن! خاموش مباش اين‌جوري؛ چيزي بگو! تو را به خدا چيزي بگو. من از سکوت تو بيشتر مي‌ترسم؛ قلبم تکان مي‌خورد. خوف، خوف مي‌کنم. حرفي بزن خواهش مي‌کنم!»
    مي‌آمدي و مي‌نشستي و مي‌نگريستي و مي‌طلبيدي که اخم پيشاني باز کنم و برايت بگويم. حرفي، سخني، روايتي يا حکايتي. اما من نخست مي‌بايست زلال اشک را وا بگيرم از گونه‌هاي سپيد سيب با با زمختي پشت انگشتان دست مردي که براي دست و انگشتان خود حرمتي خاص قائل است، و از آن پس يک پر ِدستمال کاغذي بگيرم جلوي دست‌ت و بگويم خواهش مي‌کنم بس کن؛ و تا آرام شوي، پيشاني‌ات را ببوسم و فکر ليواني آب خنک باشم و فنجاني چاي که هرگز طعم و عطر آن به نظر و به حساب در نمي‌آمد؛ که همه چيز مجازي بود ميان دو «من» الا خود ما که جسميت آن حقيقت روان مي‌بوديم دچار در زبانه‌هاي نگاه‌هاي خود که بر مي‌آمدند از عميق‌ترين عواطف وجودي آدمي و من کوتاه و سربسته مي‌گفتم مي‌دانم، نديده و نشنيده مي‌دانم برخي چيزها را. و به تاکيد مي‌گفتم مي‌دانم و مي‌فهم‌شان نيز. آرام باش، آرام. حالا غزلي بخوان، غزلي بخوان برايم. دلم براي صدايت تنگ شده است. چه دراز زماني است که تو را نديده‌ام و صدايت را نشنيده‌ام. بيش از چهل ساعت، اکنون غزلي بخوان، بيا!
    اما... اين اشک مجال‌م نمي‌دهد،
    اين اشک خشک مجال‌م نمي‌دهد،

    گفته بود: «هيچ کس، محرم نيست!» نيز گفته بود: «راز؛ اين يک راز است ميان من و تو و خدا!» اما او ... زن بود؛ و زن چگونه مي‏تواند اوج و فرودهاي روح خود را پوشيده بدارد از چشمان خواهري که خود هيچ چشم‏اندازي ندارد و اميدهايش بيش از آن باسمه‏اي‏اند که بتوان دست‏کم يک شب را با تخيل‏شان به سر رسانيد. ديگر آن که آدمي سنگ است مگر؟ نه؛ بخصوص او که سنگ نبود و تکه بلوري بود در سرانگشتان من، و بي‏گمان کم نبوده بوده‏اند شب‏هاي اشک‏ريزان آن بلور که جايش کنار فزه بود؛ و اين خودداري گزاف بود از مادينه‏اي که تردي دوشيزگي را با هوش و زيرکي زني جا افتاده يک‏جا در خود داشت.«نمي‏دانم ... شايد بميرم يا ... اگر نميرم يقين دارم که پير خواهم شد؛ ناگهان پير خواهم شد!»