.....
اين اشک خشک... آري... مانده است پشت مردمکانم، چيزي چون ابرهايي در قفس پشت پردههاي چشم. ديري است، ديرگاه زماني است که نه ميبارد و نه ميشکند، نه ميبارم و نه پايان ميگيرم. ابر شده ام؛ از آن ابرهاي خشک آسمان کوير. خشک و عبوس و عبث، نه گذر ميکنم از خود و نه از اين آسمان، هي... و نميدانم خود که چشمانم به چه رنگ درآمدهاند. بر ميخيزم و مي شينم، نميدانم! راه ميروم يا ايستادهام مبهوت، يا خود نميدانم در کدام کوي - برزن - خيابان يا پيادهرو هستم؛ ديگر نميدانم، هيچ نميدانم، ميخواهم به ياد بياورم و چه چيز را بايد به ياد بياورم؛ خود نميدانم! نميدانم، نميدانم، نميدانم...
گفته بود: «هيچ کس، محرم نيست!» نيز گفته بود: «راز؛ اين يک راز است ميان من و تو و خدا!» اما او ... زن بود؛ و زن چگونه ميتواند اوج و فرودهاي روح خود را پوشيده بدارد از چشمان خواهري که خود هيچ چشماندازي ندارد و اميدهايش بيش از آن باسمهاياند که بتوان دستکم يک شب را با تخيلشان به سر رسانيد. ديگر آن که آدمي سنگ است مگر؟ نه؛ بخصوص او که سنگ نبود و تکه بلوري بود در سرانگشتان من، و بيگمان کم نبوده بودهاند شبهاي اشکريزان آن بلور که جايش کنار فزه بود؛ و اين خودداري گزاف بود از مادينهاي که تردي دوشيزگي را با هوش و زيرکي زني جا افتاده يکجا در خود داشت.«نميدانم ... شايد بميرم يا ... اگر نميرم يقين دارم که پير خواهم شد؛ ناگهان پير خواهم شد!»